تبعید عشق

دل از خیال خالیست و جان از شکوه دوست ....

تبعید عشق

دل از خیال خالیست و جان از شکوه دوست ....

خواستنی است خیال ، بافتنی است حیات .... و عجیب از این خلق که ندانسته چه میبافند و ندانسته چه میخواهند ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۴ ثبت شده است

۲۲
اسفند

وقتی که چشمات تو بستر اشک خوابش نمی برد....

من با تو بودم اما ندیدی 

وقتی خیالت پروانه می شد .. تا شعله میرفت اما نمیمرد ...

 من با تو بودم .... اما ندیدی

شبی که در قفس باز بود تو  میتونستی بری و آبی بشی

دستکم تا لب تاریکی بری و مثل یه حادثه آفتابی بشی ...

 موندی و حتی رو اسم پرواز هم خط کشیدی

.. برای رفتن...

 من با تو بودم  ..

 من با تو بودم... اما ... اما ندیدی ...

وقتی که چشمات غیر از نگاهت آیینه هم داشت

وقتی نگاهت تا بینهایت یه لحظه کم داشت

چشم انتظار اون لحظه بودم ... آیینه دار اون لحظه بودم

اما ندیدی .... من با تو بودم .... اما ندیدی

این مطلب صرفا" در جواب سوالتون بود ...

۱۲
اسفند

چون لبهایم  برای نخستین بار آماده سخن گفتن شدند و جنبیدند ، از کوه مقدس بالا رفتم و خدا
 
را چنین صدا زدم:

 
پروردگارا !من تو را پرستش کرده ام . مشیت پنهان تو شریعت من است . تا روزی که زنده ام
 
 در برابر تو خضوع خواهم کرد . اما خداوند پاسخ مرا نداد بلکه مانند طوفانی سهمگین از من
 
 
گذشت و از دیدگانم پنهان شد.
 
 
یک هزار سال بعد. برای دومین بار از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا چنین سخن گفتم:
 
 
تو مرا از خاک آفریدی و از روح معنوی ات بر من دمیدی و زنده ام کردی ، پس همه ی وجودم
 
 به تو مدیون است .اما خداوند پاسخ مرا نداد و همچون هزاران پرنده ی بالدار به پرواز در آمد
 
 و از من گذشت .
 
یک هزار سال بعد .از کوه مقدس بالا رفتم و برای سومین بار با خدا سخن گفتم:
 
 
ای پدر مقدس! من فرزند دوست داشتنی تو هستم .با عشق و دلسوزی مرا به دنیا آوردی .با
 
محبت و عبادت ملکوت و ملک تو را به ارث خواهم برد! این بار نیز خداوند پاسخم نداد و
 
همچون مه، که تپه ها را می پوشاند از چشم من دور شد.
 

یک هزار سال بعد . از کوه مقدس بالا رفتم و برای چهارمین بار با خدا سخن گفتم :
 

ای اله من! ای حکیم و دانا! ای کمال و مقصود من! من گذشته ی تو و تو فردای من هستی.
 
 
من ریشه هایت در ظلمات زمین و تو روشنائی آسمانها هستی. در این هنگام خداوند به سوی 
 
من خم شد و واژ گانی شیرین و لطیف بر گوشم نواخت ؛ چنانکه دریا ، رودخانه ی سرازیر 
 
شده را در خود فرو می برد ،خداوند مرا در خود فرو برد !و چون به سوی دشتها و دره ها 
  
سرازیر شدم ،

خدا نیز آنجا بود !

۰۱
اسفند

خدای من کجایی؟خدای من کجایی؟خدای من کجایی؟خدای من کجایی؟

از بس از تو سروده ام انگار ...  ...  انگار نوشته هایم

شبیه هم شده اند .

شعرهایی که در یکایکشان نام سیال و گرم تو جاریست .

در شبی اینچنین هراس انگیز  ....کاش ... کاش می آمدی و میدیدی

. بین این خفتگان بی فردا... بدترین درد ... درد بیداریست.

 اش میزاشتی حرف بزنم

 نگام توبینهایت نگات گم شده ...زبونم سنگین و بی حس.. می خوام داد بزنم و بگم .

..آ های کساییکه میگید اون نیست .. بیاید ببینید که اون اینجاست ... پیش

من ... من که پیغمبر نیستم .. امام نیستم ... فرشته هم نیستم ... اما میبینمش... به

 اسم اعظمش که اینجاست ... اما حیف ... یه کاری کردی که صدایی برای گفتن

 ندارم .. تازه وقتی میری .. میشینم مینویسم ... همه ی اون چیزی رو که دیدم ...

شایدم هیچ چیزشو مینویسم

حالا که از پشت سرم داری نوشته هام رو می خونی .. آرومه آرومم ...تو ...تو تنها

بهانه ی پلک های خیس من هستی

خدای من کجایی؟خدای من کجایی؟خدای من کجایی؟خدای من کجایی؟