و خدا گفت: اینجام
دوشنبه, ۱ اسفند ۱۳۸۴، ۰۹:۰۲ ق.ظ
از بس از تو سروده ام انگار ... ... انگار نوشته هایم
شبیه هم شده اند .
شعرهایی که در یکایکشان نام سیال و گرم تو جاریست .
در شبی اینچنین هراس انگیز ....کاش ... کاش می آمدی و میدیدی
. بین این خفتگان بی فردا... بدترین درد ... درد بیداریست.
نگام توبینهایت نگات گم شده ...زبونم سنگین و بی حس.. می خوام داد بزنم و بگم .
..آ های کساییکه میگید اون نیست .. بیاید ببینید که اون اینجاست ... پیش
من ... من که پیغمبر نیستم .. امام نیستم ... فرشته هم نیستم ... اما میبینمش... به
اسم اعظمش که اینجاست ... اما حیف ... یه کاری کردی که صدایی برای گفتن
ندارم .. تازه وقتی میری .. میشینم مینویسم ... همه ی اون چیزی رو که دیدم ...
شایدم هیچ چیزشو مینویسم
حالا که از پشت سرم داری نوشته هام رو می خونی .. آرومه آرومم ...تو ...تو تنها
بهانه ی پلک های خیس من هستی
- ۸۴/۱۲/۰۱
این یکی خییلی توپ بود ممنون از این همه سلیقه
شما خوبی من دوباره اومدم این شما این که کم پیدا هستین من چند روزی هست که اپم منتظر شما هستم