خدا پنجره آفتاب
سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۳ ب.ظ
یک بیابان خشک
زمین بی آب و علف
یک جنگل سرسبز
باغ و گلستانی سراسر احساس
و روحی که در میان این دو سرگردان است...
و سکوت... این طناب اعدام خیال...
و امید ... این هیاهوی نشاط...
و من این بازیگر صد رنگ ...
و خدا تنها پنجره آفتاب...
1392-12-06
- ۹۲/۱۲/۰۶
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …!