ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۸۵، ۰۲:۲۴ ق.ظ
تو ز دیار من آ مدی..... سکوت جانم به هم زدی....به دل ریشم تو چنگ زدی.....
خدای من سلام...
همیشه در انتهای همه ی نوشتهام صدایی رو با سکوت فریاد می زدم... فریادی رو
نگاه ...نگاهی رو خواهش و خواهشی رو آرزو... همه ی آرزوم شنیدن صدای تو بود..
و همه ی فریادم برای یافتن جاهایی بودکه تو سکوت کرده بودی...
شاید در نهایت آرامشی که بخشیدی بخوام بی صبرانه از بی قراری هام بگم :
" ای خدا قسم به عشق و به همین حال پریشون...به وفای عاشقون و به صفای چشم گریون....ای خدا قسم
به رازم که ازت نمونده پنهون...به تموم اشک چشمام به همین شام غریبون...روزگارمون خزون شد ...
عشقمون فدای عشق دیگرون شد .. ما که هستیم و نمردیم پس چرا عشق و به دیگرون سپردیم.... "
اما بازم نمیشه همه چیز رو بگم...و.. بازم آرزو میکنم.... آرزو.... آرزو...
ستاره چین آسمان عشقت:سودا
- ۸۵/۰۵/۳۰
خوبی میبینم که این مدت که سری نزده بودم خیلی وب تعقیر کرده امیدوارم موفق باشی
وب خوبی داری اما ... اما یه سوال دارم که بعد دیدمت ازت میپرسم؟
خوشحال میشم بتونم بازم سر بزنم ؟
تو هم با من نبودی مثل من با من و حتی مثل تن با من
تو هم با من نبودی انکه مپنداشتم باید نباشم و یا حتی گمان میکردم اینطور باید از خیر خبر چینان جدا باشم!
تو هم با من نبودی
تو هم با من نبودی
تو هم از ما نبودی .....
دوست دارم سودا جان