من تهی شده ام.
من تهی شده ام....تهی از خودم
تهی از من و تو و ما...از همه
تهی از بی دریغ خندیدن...
از بی حساب بوسیدن...
تهی دستانم ، دستان پر از مهری را مطلبید...
از دنیا دلم خون بود...که غریبه ای کبوتر وار در باغ سکوتم از این شاخه به اون شاخه نشست...
از غصه نمی ترسید...اما من از غصه دل خون...
باغ سکوتم را گل باران کرد...برام گفت و خندید...از غصه رهام کرد و گفت آزادی....
تو زنگ صداش آهنگی بود که دلم همیشه می خوند...
همون دنیای بی ارزش برام یک دفعه دنیا شد...
در او خودم را جستم...روحم را که مدتها آواره و گم شده بود...روح عصیانگرم
به او آرام گرفت...همه بود و نبود را در او می دید...
اما....
عشق....آخرین همسفر من...
مرا اما
غرق در ابهام تهی خویش
غرق در ابهام تهی چشمانش
ابهام نیم نگاه افتاده بر نگاه پر گناه من
رهای دنیای آلوده ی چشمهای هرزه، تنها گذاشت.
می خواهم دمی بیاسایم ...آسایشی در اوج سرما ، در اوج خفقان
هیچ جاذبه ای منو به سوی خودش نمی کشه...
از روزگار...از این تکرار خسته شدم...
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن..
باور کن حتی واژه بودن هم عذاب آور شده
من نبودن را ترجیح می دهم
هنوز نفهمیدم چرا خدایم گفت: به انسان موهبت اختیار را عطا کردیم.
هنوز این فلسفه اختیار برام گنگ و بی معنیه...
نشسته ام و به آسمان خلوت و ساده نگاه میکنم....
و فکر میکنم...
همیشه در تفکرات و وخلوت تنهایی هام از خودم پرسیده ام: تو اینجا چه میکنی؟...این چه جدالیه برای زندگی؟....اینهمه تلاش برای چیزی که ...آیا ارزش داره؟...یا این یه حکمه؟ تو محکومی به زندگی؟....
اما بار سفر رو بسته ام...
چمدونهامو از انباری آوردم بیرون و محیای یک سفرم...یک سفر طولانی و شاید بی بازگشت...خیال تو و قاب عکسم همسفر جاده تنهاییهامه....همون عکسی که خطهای روی صورتم در اون پیدا نیست....خطهایی که نه از گذشت زمان بلکه از زمین خوردنهای مکرر به صورتم نشست.....
میرم....
به جایی دور...
....خلوت
و خالی از هر عشق و دلبستگی.....
جایی که نه قصه گسستنه و نه حرفی از پیوستگی....
خالی از عادت و عشق و عاطفه و مهر و علاقه.....خالی از هر لغتی که نوید امیدی واهی بده....
همه اینها برای حس من یه اسم گنگ و مبهمه.....هیچکدوم نمی تونن منو اونطور که هستم نشون بدن.....کلام از گفتن معنی ناب همیشه عاجزه.....
چرا حرف می زنیم؟....کلمات همه عاجزن.....
هر چه نیاز بوده و هست را همینجا جا می ذارم...یه چمدون پر از سکوت...فریاد و ....
حتی دیگه خاطراتم، گذشته ، صداقت و سادگیمو هم با خود نمی برم....می خوام تهی باشم...تهی و سبک بار...
اصلا چمدونی نیاز نیست...آن هم ارزانی این اتاق که سنگینی گریه های من به دیواراش مونده....نه...چمدونم نمی برم...می رم .فقط خودم و خودم....خیالمم نمی برم...تنهای تنها....می رم....
یه روح تهی....سبکتر از پر مرغان مهاجر....
این چه رفتنیه؟.....نمی دونم...سردرگمم... خودمم حیرون موندم بین موندن و رفتن....اصلا باید برم؟....آیا جایی هست که یک روح تهی رو در خودش حفظ کنه و معلق در هوا نگه نداره؟....امن ترین جا همین اتاقه.....باز هم به رویا پناه می برم....اونجا دیگه تنها نیستم.....به خیال اون کویر برهوت که کلبه ای به رنگ آبی از دور دستها مثل سرابی نگاهتو به خودش جلب میکنه....اما سراب نیست.اونجا خونه منه....یه کلبه امن....که روح من در اون به دور از هراس خدشه دار شدن به پرواز در میاد...یه تخت خواب کهنه که هر بار روش بخوابم صدای جر جر تخته های کهنه اش که به زور به هم متصل موندن لالایی خواب دیر وقت شبانگاهم بشه.....و یه میز و صندلی که تو دلگیری شب زنده داریهام پشتش بشینم و بنویسم....بنویسم اونچه رو که بر سرم اومد..... این یعنی زندگی...یه زندگی ساده و بی درد سر....
- ۸۴/۰۹/۲۳