فردا که گل زخم ها را عشاق شاهد بگیرند وا حسرتا نیست ای دل زخمی گواه من و تو
این جوشش عشق است آرام منشین و بشتاب که آخر شود خاک سردی آرامگاه من و تو
فردا که گل زخم ها را عشاق شاهد بگیرند وا حسرتا نیست ای دل زخمی گواه من و تو
این جوشش عشق است آرام منشین و بشتاب که آخر شود خاک سردی آرامگاه من و تو
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم : چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد : کودکیشان
اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند عجله دارند که بزرگ شوند
بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند که کودک باشند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست
بیاورند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند
و بنابراین نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند
باشد
داشته باشند
آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم
اما سالها طول می کشد تا این زخمها را التیام بخشیم
بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد
متفاوت ببینند
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم ....همیشه